زندگينامه ي مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستاني بِنيسي ـ رضوان الله تعالي عليه. ـ به قلم ايشان، قسمت 19:
من اوّلين مرتبه بود كلمهي «امام زمان» ـ عليه السّلام. ـ را ميشنيدم. شايد قبلاً هم شنيده بودم؛ ولى در خاطرم نبود.
وقتى از مادرم اين كلمهي زيبا را شنيدم، گويا نورى در مغز من پديدار گشت. فهميدم كه ما هم براى خودمان پناهگاهى داريم. ما امام زمان داريم؛ پس وقتى كه امام زمان داريم، چرا پيش او نرويم و دردها و گرفتاريهايمان را با او در ميان نگذاريم؛ اين بود كه به مادرم گفتم: «مادر! امام زمان ـ عليه السّلام. ـ كجا است؟ من بروم پيش او و از او بخواهم كه برايمان كمک كند؛ شفاى مريضى تو را از خدا بخواهد. او امام است. چند روز پيش باباعلى مىگفت: "امامان، هر چه از خدا بخواهند، خدا قبول ميكند و به آنها ميدهد." من هم ميخواهم پيش او بروم و از او بخواهم كه او شفاى مريضى تو را از خدا بخواهد تا تو خوب بشوى.»
مادرم گفت: «پسرم! امام زمان ـ عليه السّلام. ـ را همه نميتوانند ببينند. فقط انسانهاى خيلىخوب و پرهيزكار، به حضور آن حضرت ميرسند؛ ولى او ناظر كارهاى همهي ما هست. فرشتگان خدا هر هفته يک بار، كارهاى ما را پيش آن حضرت ميبرند؛ او از عملكرد ما آگاه ميشود.»
من ديگر حرفى نداشتم در مقابل حرفهاى مادرم بزنم. فقط گفتم: «انشاءاللّه ما هم آدم خوب ميشويم و امام زمان ـ عليه السّلام. ـ را ميبينيم.» مادرم گفت: «انشاءاللّه پسرم! انشاءاللّه.»
منبع: شيرخداي آذربايجان، ص 31 و 32.
مشاهدهي مطالب ديگر اين کتاب، از راه لينک زير در وبگاه بِنيسيها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .
کانال بِنيسيها (عالم عارف: حضرت استاد بنيسي؛ و فرزندشان: حاجآقا بنيسي) در پيامرسانهاي ايتا، اينستاگرام، روبيکا و سروش: @benisiha_ir.
درباره این سایت