زن و شوهري که در سجدهي همزمان از دنيا رفتند!
مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستاني بنيسي ـ رضوان الله تعالي عليه. ـ در کتاب «هميان بِنيسي يا تاريخ گوياي گذشته» نوشتهاند:
مردي بود که نمازش را اوّل وقت و زود در مسجد ميخواند و بدون اين که تعقيبات (دعاهاي پس از نماز) را قِرائت کند، به خانهاش ميرفت.
روزي خليفه متوجّه اين کار او شد و با خشم، از او دليلش را پرسيد. آن جوان گريه کرد و گفت: «مرا معذور بدار؛ چون از حال من خبر نداري. آنقدر فقر و پريشاني به من و همسرم رو آورده که فقط يک پيراهن داريم و هر وقت، يکي از ما آن را ميپوشد، ديگري ميماند؛ براي همين، وقتي که من آن را ميپوشم و به مسجد ميآيم، نمازم را زود ميخوانم و به خانه ميروم تا او آن را بپوشد و نمازش را بخواند!»
بعضي از حاضران با شنيدن وضع او به گريه افتادند و خليفه هشتاد دِرهَم (= سکّهي نقره) به او داد تا براي خودش و زنش، لباس بخرد.
هنگامي که آن مرد ماجَرا را به همسرش نقل کرد، زنش خيلي ناراحت شد و گفت: «چرا راز و فقرت را آشکار کردي و نعمت فقر را به کالاي دنيا فروختي؟! به عزّت پروردگار سوگند، اگر اين پولها را به خليفه برنگرداني، من همسرت نخواهم ماند. ما سختي دنيا را انتخاب کرديم تا از خوشبختي آخرت بازنمانيم.» جوان پولها را به خليفه برگرداند.
مقداري از شب که گذشت، زن بيدار شد، وضو گرفت و چند رَکعت نماز خواند؛ سپس شوهرش را بيدار کرد و به او گفت: «تو هم وضو بگير و نماز بخوان.» او هم، چنين کرد؛ آنگاه همسرش گفت: «اي مرد! ما مدّتي با فقر زندگي کرديم و کسي از حال ما خبردار نشد. اکنون که وضع ما بر ديگران معلوم شده، ديگر دوست ندارم زنده بمانيم و ميخواهم از خدا درخواست کنم که مرگ ما را برساند! آيا تو با اين کارم موافقي؟!» شوهرش گفت: «آري؛ من هم، چنين ميخواهم!»
سپس هر دو به سَجده افتادند و سجدهشان طول کشيد تا اين که از دنيا رفتند!
مشاهدهي داستانهاي ديگر اين کتاب، از راه لينک زير در وبگاه بِنيسيها:http://benisiha.ir/2018/04/153/ .
کانال بِنيسيها (عالم عارف: حضرت استاد بنيسي؛ و فرزندشان: حاجآقا بنيسي) در پيامرسانهاي ايتا، اينستاگرام، روبيکا و سروش: @benisiha_ir.
درباره این سایت